یونگو خانوادهاش را هم در سیلاب از دست داده است و حالا در خانه آنجلای مهربان زندگی می کند. آنجلا و دختر کوچکش که به مدرسه می رود، با هم زندگی میکنند؛ آنجلا هم در سیل، همسر و پسرش را از دست داده است. یونگو از این که نمیتواند حرف بزند خیلی دلخور است. او دوست دارد با آنجلای مهربان حرف بزند؛ به او بگوید که چقدر دوستش دارد؛ به او مادر بگوید و به جینی، دختر کوچولوی آنجلا بگوید که اگر به کتابهایش نگاه می کند برای این است که آنها را دوست دارد.آنجلا تصمیم گرفته است تا به پسرک، خواندن و نوشتن بیاموزد. یک شب مادرش را در خواب می بیند. مادر به او می گوید که می توانی صدایت را پیدا کنی...
نظرات
نظری برای این پست ثبت نشده است