یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچ کس نبود. قصه امروز ما در باره ی یکی از روز های پر ماجرای نخودی. یکی از این روز ها که نخودی به کوچشون میره می بینه که یک مردی آشغال خودشو به زمین میندازه و از این کاری که کرده پشیمون نیست، نخودی از این کار اون مرد ناراحت میشه و پیشش میره تا باهاش صحبت کنه ...
نظرات
نظری برای این پست ثبت نشده است