در جنگلی بزرگ، کنار دریاچهای کوچک، مورچههای سیاه با مادرشان زندگی میکردند، ولی همیشه در حال ترس از حمله مورچههای سرخ بدجنس بودند. آنها هر صدایی که از نزدیک لانه شان میشنیدند با ترس و فریاد طلب کمک میکردند و با ناامیدی میگفتند: ممکن نیست کسی فریاد ما را بشنود، چون ما کوچکترین و بیصداترین جانداران هستیم. ولی یکی بود که صدایشان را میشنید و آنها نمیدانستند.
نظرات
نظری برای این پست ثبت نشده است