ناصر دل تو دلش نبود که به جبهه برود. با همه سختی ها، بالاخره پدر و مادرش را راضی کرد که به همراه دایی اش، علی، با قطار به اندیمشک بروند. پس از اینکه به جبهه رسیدند ناصر متوجه شد که... ناصر، دانش آموز دبیرستان و در حال گذراندن امتحانات است. یکسالی از مجروح شدن وی در جبهه و بازگشتش به خانه می گذرد اما مدام حال و هوای جبهه در سرش است. دایی اش، علی، به سراغ وی می رود تا او را با خود روانه جبهه های جنوب سازد. خانواده ناصر از رفتن وی نگران هستند، اما نیاز به دفاع از مرز و بوم و پایداری نمی گذارد که ناصر به زندگی روزمره عادت کند؛ به همین سبب به همراه دایی اش به جبهه بازمیگردد و خود را برای عملیات آماده می سازد ...
نظرات
نظری برای این پست ثبت نشده است